دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید.
انکار همیشه موجب تنش است . بپذیر . اگر آسودگی می خواهی ، پذیرش همیشه راه حل است . هر چه در پیرامون تو رخ می دهد ؛ بپذیر
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن
پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم
و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند………
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت:
به نام خدا
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را -علم را -من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیکتر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیره را - سوی ما بازآ
منم زیبا که زیبا بنده هام را دوست میدارم
"التماس دعا"
آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را
کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
به او "توکل" کن
و به سمت او "قدمی بردار"
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...
دلم امشب صاف است
آسمان هم آرام و هزاران فانوس
باد هم می آید
و نسیمی زیرک سعی دارد که بفهماند
شب مظهر این همه تاریکی و دلتنگی نیست
به گمانم فردا روز خوبی باشد
صورت ماه به من می گوید
یادمان باشد به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنیم
تا اگر آب در آن سینه باکش ریزند
آبرویش نرود
یادمان باشد فردا ، ناز گل را بکشیم
حق به شب بو بدهیم
و نخندیم دگر ، به ترک های دل هر گلدان
و به انگشت نخی خواهیم بست ، تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است
زندگی باید کرد
و بدانیم که شبی خواهیم رفت
و شبی هست که نباشد پس از آن ...
صورت ماه به من می گوید
دل تو غمگین است
انعکاس غم چشمانت را
به وضوح ، می شود در آن دید
روزگارت چون ماه ، بی همتا
شادیت مثل ستاره ، روشن
وغم زندگی ات مثل شهاب
تا بفهمی که در این وادی بی انصافی
کسی از دور برایت آرزوهای زیادی دارد
بی گمان خواهم گفت
روز خوبی است برایت فردا
سلام
"زندگی سرشار از فراز و نشیب هاست"
این جمله اییه که خیلی وقتا از خیلییا شنیدیم
اینو نوشتم تا اگه دوست داشتین فراز و نشیبای زندگیتون و
بنویسین تا با خوندنش توسط دوستاتون اگه غمگین بودین از غمتون
کم کنه و اگه هم شاد بودین این شادی و با اونا قسمت کنین ...
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!
همه چی آرومه /همه چی تأمینه /این چقدر خوبه که /قیمتا پایینه! همه چی آرومه /مسولا خوابیدن /شک نداری دیگه /تو به اوضاع من / همه چی آرومه /من چقدر خوشحالم /صد تومن تو جیبم /به خودم می بالم! /تو داری می میری /از چشات معلومه /من فقط بیکارم /همه چی آرومه /بگو این آرامش /تا ابد پابرجاست /بگو از یارانه /این تورم بی جاست
شنيدم مصرعي شيوا، كه شيرين بود مضمونش
« منم مجنون آن ليلا كه صد ليلاست مجنونش»
به خود گفتم تو هم مجنون يك ليلاي زيبايي
كه جان داروي عمر توست در لبهاي ميگونش
بر آر از سينه جان شعر شورانگيز دلخواهي
منِ دیوونه رو مجنون کردی
دلمو تو عشق تو گم کردم
وقتی موهاتو پریشون کردی
این روزها دارم عادت میکنم به این حلقه که بر انگشت چهارمم جا خوش کرده است برای منی که سی و چهار سال هیچ انگشتر و یا آویزی استفاده نکردم غریب است.
این روزها واژه های جدیدی در زندگی ام جا خوش کرده اند او را با واژه های جدید صدا می زنم.
این روزها نام جدیدی بر صفحات شناسنامه ام جا خوش کرده است
این روزها، این شبها در دلم نامی ماندگار شده است
این روزها، این شبها چیزهای خوبی بر دستم، بر دلم و بر زندگی ام جا خوش کرده اند.
هنوز هم نمیدانم
هر سال که میگذرد
يک سال به عمرم اضافه می شود
يا يک سال از عمرم کم می شود!
گاندی
در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .
در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند .
در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .
در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می سازد .
در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم ، دوست داشته باشیم .
در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی ، چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند .
در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است .
در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .
در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد ، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .
در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد ، بخورد .
در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت های خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت های بد است .
در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود .
در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .
در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست .
9 صبح: یکم وول میخوره یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک دارش هنوز پاشه از پارتی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده….
10 صبح: مامان در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه(الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح خونه دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه بخوابه!)
11 صبح : از جا میپره سمت دستشویی………….(اگه نه که باز خوابه)